نویسنده: مارتین گریفیتس
مترجم: علیرضا طیب




 
بحث کنشگر-ساختار در میانه دهه 1980 در حوزه نظریه پردازی روابط بین الملل مطرح شد. این بحث به تلاش نظری برای یافتن راهی به منظور یکپارچه ساختن کنشگران و ساختارها در چارچوبی منسجم و واحد باز می گردد. این بحث را اغلب بیش از همه با مکتب برسازی مرتبط می دانند هر چند، موضوعات مطرح در این بحث از اهمیت به مراتب بیش تری برخوردار است. در جریان این بحث روشن شد که شرکت کنندگان در آن نه همیشه به مسائل واحدی می پردازند و نه اصطلاحات مفهومی اصلی را به شیوه ای همساز و عاری از تناقض به کار می برند. این امر با توجه به این که مسئله کنشگر-ساختار به راحتی قابل تعریف نیست-چه رسد به این که حل شدنی باشد-قابل درک است. گوهر این بحث در این عبارت از مارکس که بسیار نقل شده بازگو گردیده است که «انسان ها تاریخ خود را می سازند ولی نه تحت شرایطی که خودشان انتخاب کرده باشند.» قطع نظر از نحوه تعریف مسئله کنشگر-ساختار، این بحث نشان داده است که تمامی نظریه های روابط بین الملل تجلی راه حلی برای همین مسئله اند و از همین رو مسئله یادشده همچنان در بحث های نظری دوران ما موضوعیت دارد.

پیشینه تاریخی

گرچه سخن گفتن از کنشگران و ساختارها تحول تازه ای در نظریه روابط بین الملل است ولی موضوعات اساسی این بحث همواره جایگاهی بنیادی در این رشته داشته است. این موضوعات به طور کلی در قالب مسائل مربوط به رابطه میان افراد و جامعه، سطوح تحلیل، و مسائل رابطه خرد-کلان مورد بحث قرار می گیرند. اما رواج واژگان خاص و علاقه مندی به مسئله کنشگر-ساختار نتیجه سه عامل به هم مرتبط بوده است.
نخست، در جریان چرخش فرایافت باوری در این حوزه، نظریه پردازان روابط بین الملل گرایش به این داشتند که به دنبال منابع الهام بخشی در رشته های خویشاوند بگردند. نظریه اجتماعی منبع پرباری از نوآوری نظری بود و مسئله کنشگر-ساختار از ویژگی های اصلی بحث هایی بود که در دوران معاصر در میان نظریه پردازان اجتماعی جریان داشته است. دوم، مسلماً بدیع ترین و مهم ترین نظریه ای که از اواخر دهه 1970 در روابط بین الملل مطرح شده نو واقع گرایی بوده است که گونه خاصی از واقع گرایی به شمار می آید. نو واقع گرایی یک نظریه ساختاری است. این نظریه می کوشد تا فرایندها و پدیده های بین المللی را برحسب ویژگی های ساختاری نظام بین الملل تبیین کند. نظریه های ساختاری از میانه دهه 1950 بر علوم اجتماعی سایه انداخته بودند البته همواره به دلیل عدم انسجام منطقی آماج انتقاد قرار داشتند. به عنوان یک نظریه ساختاری روابط بین الملل، و به ویژه در چارچوب چرخش به سوی نظریه اجتماعی، نظریه پردازان روابط بین الملل ناگزیر برای نقادی نو واقع گرایی از نقدهایی بهره جستند که در رشته های خویشاوند بر ساختارگرایی وارد شده بود.
انتقادات وارد بر ساختارگرایی از دو منبع سرچشمه می گرفت. نخست، فردباوران روش شناختی مشتاق بودند که از نو فرد را در کانون تحلیل ها جای دهند. دوم، کسان دیگری هم بودند که ضمن ناخرسندی از جبر ذاتی موجود در ساختارگرایی، تمایلی به بازگشت به فردباوری روش شناختی نداشتند. گروه اخیر کوشیدند چارچوب های نظری دراندازند که کنشگران و ساختارها را در قالب تفسیر واحدی یکپارچه سازند. روی باسکار، پی یر بوردیو، و آنتونی گیدنز از جمله نظریه پردازان اجتماعی مهمی بودند که الهام بخش بحث کنشگر-ساختار در روابط بین الملل شدند.
اما عامل سومی هم بود که نقش قاطعی در شکل دادن به توسعه بحث کنشگر-ساختار در روابط بین الملل داشت. نقدهای متعدد و کوبنده ای که بر یافت باوری وارد شده بود راه خودشان را به حوزه روابط بین الملل نیز باز کرده بودند. یکی از جنبه های این نقدها، تلقی یافت باوری به منزله چارچوب معرفت شناختی نامناسبی برای بررسی پدیده های اجتماعی بود. یافت باوری و ساختارگرایی اغلب با هم پیوند داشتند. نو واقع گرایی مصداق بُن نگره ای یافت باوری پنداشته می شد. از همین رو برخی انتقادات وارد بر نو واقع گرایی که حول جنبه های ساختاری آن بلکه حول یافت باوری آن متمرکز بود این نقدهای وارد بر شالوده معرفت شناختی نو واقع گرایی با انتقاد از هستی شناسی اجتماعی اساسی آن درهم آمیخت و شرکت کنندگان در بحث کنشگر-ساختار هم به ندرت به خودشان زحمت داده اند که روشن سازند که کدام یک از این دو جنبه مدنظرشان است.
در پا گرفتن بحث کنشگر-ساختار در حوزه روابط بین الملل دو عنصر نقش مهمی داشت. نخست، بسیاری از شرکت کنندگان در این بحث مدعی بودند که واقع گرایی علمی در مقایسه با یافت باوری مدل برتری از علم است. واقع گرایی علمی جذابیت خود را نه تنها از تفسیر شهودی بسیار جذابی که از علم به دست می دهد بلکه به ویژه از این می گیرد که استناد به امور نامشهود را به منزله جنبه های موجهی از هر علمی مجاز می داند. این بدان معنی است که می توان برای امور مشاهده ناپذیری چون ساختار اجتماعی مبنای هستی شناختی قوی تری دست و پا کرد. دوم، نظریه ساختاریابی آنتونی گیدنز و نیز مدل گشتاری فعالیت اجتماعی که روی باسکار ارائه کرد در تکامل این بحث نقش اساسی داشت. برخی از شرکت کنندگان در این بحث بین مدل باسکار و واقع گرایی علمی فرق نمی گذارند. اما در حالی که باسکار هم به واقع گرایی علمی و هم به مدل گشتاری پای بند است تمامی واقع گرایان علمی اعتقاد ندارند که هستی شناسی اجتماعی لزوماً از پای بندی به واقع گرایی علمی نتیجه می شود. وانگهی، بسیاری از شرکت کنندگان در این بحث خطوط اصلی نظریه ساختاریابی گیدنز را قبول دارند ولی واقع گرایی علمی را رد می کنند.

موضوعات مطرح

مسئله کنشگر ساختار اساساً حول سرشت کنشگران، ساختارها و رابطه میان آن ها دور می زند. از این جهت مسئله یادشده مسئله ای هستی شناختی است که به سرشت اساسی و سازای واقعیت اجتماعی و سیاسی بازمی گردد. مسائل معرفت شناختی و روش شناختی مربوط به شیوه های مناسب شناخت این گونه از واقعیت، خود بستگی به آن دارند که نخست این مسئله هستی شناختی چگونه حل و فصل می شود. این تفسیر از مسئله کنشگر-ساختار تلویحاً حاکی از آن است که هیچ راه حل «درستی» وجود ندارد. در واقع، اگر راه حل های مختلفی را که برای مسئله کنشگر-ساختار مطرح شده است به چشم دیدگاه های رقیب درباره جهان اجتماعی و پویش های درونی اش ببینیم آن گاه همین راه حل ها در قلب تمامی مباحثات نظری و سیاسی جای خواهند داشت. از دیرباز دو پاسخ اصلی و مخالف هم به این وجه هستی شناختی داده شده است.
پاسخ نخست که عموماً به فردباوری روش شناختی معروف است هر امر اجتماعی را نتیجه انتخاب های فردی می داند که چیزی جز باورهای ذهنی، تمنیات و خواسته ها محرک آن ها نیست. بیان جا افتاده این دیدگاه این جمله معروف مارگارت تاچر است که «چیزی به عنوان جامعه وجود ندارد». گفته می شود جامعه از اقدامات افراد تشکیل می یابد. به گفته اینان ساختارها «به کوی و برزن نمی آیند». رویکرد دیگر، ساختارگرایی است. از دید ساختارگرایان افراد صرفاً مهره های پیاده شطرنج جامعه اند که معمولاً به نحوی از انحا مجبور به انجام کارهایی می شوند که خود هیچ کنترلی بر آن ها ندارند. از هواداران معروف رویکردهای فردباور و ساختارگرا می توان از ماکس وبر و امیل دورکم یاد کرد.
وبر می گفت برای بررسی فعالیت اجتماعی باید به اقداماتی بپردازیم که افراد در قبال هم انجام می دهند (یعنی اقدام اجتماعی)، چنین اقدامی را می توان وسیله ای دانست که برای دستیابی به هدف های خاصی به کار گرفته شده است. وانگهی، این اقدام را باید بر حسب معنایی که افراد برای آن قائل اند شناخت و این همان چیزی است که وبر «شناخت ذهنی» می خواند. این تأکید بر شناخت ذهنی را نباید به این معنی گرفت که وبر منکر موجودیت جوامع به عنوان نظام های کلی از نهادها و گروه های به هم مرتبط بوده است. او قبول داشت که نظام های اجتماعی یا انجمنی سطح جداگانه ای از پدیده ها -پیکربندی متمایزی»-را تشکیل می دهند که واقعیت عینی دارد. اما مخالف هرگونه شیئی انگاری این موجودیت ها بود؛ زیرا از نظر او آن ها تنها از این جهت وجود داشتند که معانی و انگیزه های مشترک میان همه اعضای جامعه آن ها را دوام می بخشید. از دید وبر، جمع های اجتماعی تنها زاده اقدامات خاص افرادند زیرا تنها افراد را می توان کنشگر به شمار آورد.
این دیدگاه را می توان نقطه مقابل تفسیر ساختارگراتر دورکم دانست. دورکم می گفت زندگی اجتماعی چیزی بیش از افراد و فعالیت های آنهاست. از نظر دورکم، مهم ترین عناصر جهان اجتماعی موجودیتی برتر و فراتر از افراد دارند. این همان «روح جمعی»(یا ذهن گروهی) بود که افراد باید در آن جامعه پذیر می شدند. به گفته دورکم هر زمان پدیده ای اجتماعی مستقیماً بر اساس پدیده ای روان شناختی تبیین شود می توان از نادرستی آن تبیین مطمئن بود. هیچ نظریه یا تحلیلی که نقطه آغازش فرد باشد نمی تواند موفق به درک ویژگی های مشخص پدیده های اجتماعی شود. جامعه تنها حاصل جمع افراد نیست. از نظر دورکم «واقعیت های اجتماعی» موجودیتی مستقل دارند و تغییرات آن ها را تنها بر حسب سایر واقعیت های اجتماعی می توان تبیین کرد. به گفته دورکم زندگی اجتماعی را باید نه بر حسب دریافت های شرکت کنندگان در آن بلکه بر اساس علت های ژرفی که به آگاهی فرد در نمی آیند تبیین کرد.
بحث کنشگر-ساختار در نظریه روابط بین الملل تلاشی اسلوب مند برای تعمق در این موضوع با استمداد چشمگیر از مجموعه نوشته هایی بوده است که در نظریه و فلسفه اجتماعی کوشیده اند از حد نظرات وبر و دورکم فراتر بروند. این بحث یک رشته پرسش های اساسی را در مورد تلقی اصطلاحات کلیدی چون کنشگر و ساختار، رابطه میان این دو عنصر کلیدی و مسائل معرفت شناختی و روش شناختی برخاسته از صورت بندی های متفاوت مطرح ساخته است.
تلاش هایی که برای بازکردن کلاف به هم پیچیده این مسئله صورت می گیرد با دشواری های اصطلاح شناختی روبه روست. این دشواری ها به واسطه این واقعیت تشدید می شوند که شرکت کنندگان در بحث کنشگر-ساختار از اصطلاحات مختلفی برای اشاره به اندیشه های مشابه و از اصطلاحات مشترکی برای اشاره به موضوعات متفاوت استفاده می کنند و بر سر این موضوع که کدام عناصر مسئله کنشگر-ساختار باید هستی شناختی قلمداد شود و کدام یک معرفت شناختی یا روش شناختی، آرای گوناگونی دارند. از این جهت، همیشه روشن نیست که آنان درباره مسئله واحدی گفت و گو می کنند.
در واقع، معمولاً در بحث کنشگر-ساختار در روابط بین الملل چهار مسئله به مهم مرتبط ولی جداگانه با هم درآمیخته اند. مسئله نخست، مسئله کنشگران و ساختارها و رابطه متقابل آنهاست-این گوهر مسئله کنشگر-ساختار است. دوم، این پرسش مطرح است که آیا مسئله سطح تحلیل و مسئله کنشگر-ساختار یک مسئله اند یا نه. مسئله سوم، مسئله تجربی وزن نسبی عوامل مربوط به کنشگر در برابر عوامل ساختاری از حیث تعیین نتایج مشخص اجتماعی است. سرانجام، این مسئله مطرح است که مناسب ترین روش های تحقیق لازم برای بررسی کنشگران و ساختارها کدام است. در بحث کنشگر ساختار طیفی از موضوعات فرعی دیگر هم به میان می آمد ولی آن ها جزء لاینفک این بحث نبودند.
نخستین سردرگمی که پیش آمد به مسئله سطوح تحلیل و رابطه اش با مسئله ساختار-کنشگر مربوط بود. مسئله سطح تحلیل به ترتیبی که در رشته روابط بین الملل مطرح شده است به این باز می گردد که مایلیم تبیین دیوان سالاری ها، دولت ها یا نظام بین الملل را بر چه سطحی درباره هر پدیده خاصی مانند افراد، دیوان سالاری ها، دولت ها یا نظام بین الملل را بر چه سطحی استوار سازیم. مطرح شدن این مسئله در بحث های مربوط به کنشگر-ساختار قابل درک است ولی این دو مسئله یکی نیستند. مسئله سطح تحلیل تنها می تواند پس از آن به صورت معضل مطرح شود که به راه حلی-خواه صریح یا تلویحی-برای مسئله فرد-یا هر سطح دیگری-بستگی به شناخت قبلی چیستی فرد یا سطح دارد. از همین رو مسئله کنشگر-ساختار را نه می توان به مسئله سطوح تحلیل فروکاست و نه از لحاظ تحلیل بستگی به آن مسئله دارد بلکه شرایطی را بیان می کند که تحت آن، مسئله سطح تحلیل می تواند به مثابه یک مشکل مطرح شود.
این امر را می توان از طریق بررسی دومین موضوعی ثابت کرد که با مسئله کنشگر-ساختار گره خورده است؛ موضوع وزن علّی نسبی که می توان برای عوامل موجود در حوزه اجتماعی قائل شد. برای نمونه آیا می توان پایان جنگ سرد را به گورباچف نسبت داد یا به عوامل ساختاری مطرح در آن زمان؟ این پرسش گرچه فی نفسه موضوع مهمی است؛ بستگی به چگونگی حل مسئله کنشگر-ساختار در سطحی انتزاعی تر دارد. این پرسش را که آیا نتایج اجتماعی خاص زاده نیروی کنشگران بوده است یا نیروهای ساختاری حتی نمی توان مطرح کرد مگر این که نخست کوشیده باشیم مسئله کنشگر-ساختار را حل کنیم. مسئله عوامل علّی نسبی یک مسئله تجربی است نه نظری ولی مسئله ای تجربی است که تنها در چارچوب راه حلی برای مسئله کنشگر-ساختار معنا می یابد. تمامی شرکت کنندگان در بحث کنشگر-ساختار در این نکته هم نظرند که هم عوامل مربوط به کنشگران و هم عوامل ساختاری موضوعیت دارند.
سردرگمی سوم، در این خصوص بروز کرد که چه شیوه های مختلف تحقیقی به ترتیب برای بررسی کنشگران و ساختارها مورد نیاز است. این مسئله نوعاً به مسئله شکاف «تبیین/شناخت» در رشته روابط بین الملل معروف است البته این تمایزگذاری برگرفته از ردیّه های تأویل شناختی و تفسیری ای است که بر تلاش برای به کاربستن چارچوب یافت باورانه برای مطالعه پدیده های اجتماعی اقامه شده است (-تأویل شناسی). تمایز میان تبیین و شناخت را اغلب برحسب موضع گیری های معرفت شناختی رقیبی مطرح می سازند که در مورد شناخت روش علمی صورت گرفته است. اما شالوده این موضوع معرفت شناختی را مجموعه ای از مسائل هستی شناسی مربوط به سرشت امور اجتماعی تشکیل می دهد. برای نمونه، حتی اگر از این موضع گیری معرفت شناختی پیشاتجربی آغاز کنیم که تبیین یعنی x (شاید یافت باوری)، هیچ معنا ندارد که بگوییم X (یافت باوری) برای مطالعه Y (جهان اجتماعی) کاربست پذیر نیست مگر آنکه تفسیر ما از Y این باشد که Y می تواند یا نمی تواند مستعد مطالعه توسط X باشد و این یعنی آن که پاسخی برای مسئله کنشگر-ساختار داشته باشیم. از همین رو، تمایز میان تبیین و شناخت پایه محکمی در ملاحظاتی دارد که یک گام قبل تر درباره سرشت واحدهای موجود در جهان اجتماعی داشته ایم. مسئله هستی شناختی کشنگران و ساختارها و رابطه مقابل شان با هم مقدم بر مسئله شیوه تحقیق لازم برای مطالعه آنهاست.
به رغم سردرگمی پدید آمده درباره تعاریف دقیق مسئله کنشگر-ساختار، این بحث یک رشته موضوعات مهم را مشخص ساخته و دستور کار پژوهشی را در این زمینه ها پیش برده است. نخستین موضوع مهم به تفسیرهای رقیب از ساختار بازمی گشت. اصطلاح ساختار به طور منظم در واژگان ویژه رشته روابط بین الملل خودنمایی می کند ولی اگر هم تعریفی از آن به دست داده باشند به ندرت تعریف روشنی بوده است. این اصطلاح را اغلب مطرح می سازند ولی به ندرت توضیحی درباره اش می دهند. این وضع با به میان آمدن بحث کشنگر-ساختار تغییر کرد. شرکت کنندگان در این بحث شروع به طرح پرسش هایی نه تنها درباره معنای ساختار بلکه همچنین درباره جایگاه آن مطرح کردند. آیا ساختار یک ساخته موجود است یا یک ساخته تحلیلی؟ اگر ساخته ای تحلیلی است پس چگونه می تواند قدرت علّی داشته باشد؟ در آغاز، شرکت کنندگان در بحث عقیده داشتند تفسیرهایی که در نظریه اجتماعی از ساختار به عمل آمده است تا حد زیادی با هم سازگارند. برای نمونه، هم باسکار و هم گیدنز کوشیده بودند از طریق آن چه گیدنز «دوگانگی ساختار» خوانده است تقابل کنشگر-ساختار را پشت سرگذارند. به اعتقاد گیدنز، ویژگی های ساختاری نظام های اجتماعی هم میانجی و هم نتیجه رویّه هایی هستند که این نظام ها به شکلی تکرارپذیر ترتیب می دهند. ساختارها را باید هم توانمندساز و هم محدودکننده به شمار آورد. وجود ساختار اجتماعی در جامعه شرط لازم هرگونه فعالیت بشری است. ساختار، بازارها ، میانجی ها، قواعد و منابع لازم برای انجام هر کاری که می کنیم فراهم می سازد. وانگهی، ادعا شده است که این محدودیت های ساختاری مستقل از انگیزه ها و دلایلی که بازیگران فردی برای اقدامات شان عمل نمی کنند. بدین ترتیب، جامعه پیامد ناخواسته تمامی تولیدات خواسته ما و نیز نتیجه آن هاست.
تمامی شرکت کنندگان در بحث، این بیان کلی رابطه کنشگر-ساختار را قبول دارند و از اصطلاح «متقابلاً سازا» برای اشاره به آن استفاده کرده اند. اما این اصطلاح اغلب بیش از آن که راه حل هایی را نشان دهد مشکل آفرین است. برای نمونه، نمی تواند پویا بودن رابطه میان کنشگران و ساختارها را در گذر زمان و در مکان های مختلف روشن سازد. ممکن است کنشگران و ساختارهای متقابلاً سازنده هم باشند ولی این رابطه نمی تواند متقارن باشد. وانگهی، ممکن است این رابطه در گذر زمان تغییر کند یا در بسترهای جغرافیایی، فرهنگی، سیاسی یا اقتصادی مختلف متفاوت باشد. ممکن است برخی انواع پیکربندی ساختاری محدودیت های کم تری از برخی دیگر برای کنشگری انسان پدید آورند و پویش های این رابطه ایجاب می کند که مشخصات نظری آن را برشماریم و درباره اش به تحقیق تجربی بپردازیم. با گفتن این که امور، متقابلاً سازنده هم هستند کاری بیش تر از (یا کم تر از) برجسته ساختن وجود رابطه ای ضروری که نیازمند تحقیق است نکرده ایم.
توافق درباره موضوع سازندگی متقابل در بررسی روابط بین الملل، اختلاف نظرهای جدی را که در نظریه اجتماعی بروز کرده پنهان ساخته است. برای نمونه، مفهومی که باسکار از ساختار در ذهن داشت همان مفهومی نبود که گیدنز داشت یا حتی با آن سازگار نبود. گیدنر در تلاش برای حل کردن مشکلاتی که با شکل های مختلف ساختاریابی پیوند داشت از حد تعاریف رایج در نظریه اجتماعی فراتر رفته و ساختار را از نو به صورت مجموعه ای از قواعد و منابع» تعریف کرده بود. از دیگر سو، باسکار به طور مشخص ساختار را بر حسب مناسبات اجتماعی به نظریه درمی آورد. در روابط بین الملل معمولاً از این تفاوت غفلت شده است به طوری که برخی از شرکت کنندگان در بحث، منظورشان از ساختار، «قواعد و منابع» است و دیگران از ساختار تفسیری مناسباتی تر دارند. از این گذشته از حیث جایگاه هستی شناختی ساختار، در تفسیرهای گیدنز و باسکار تفاوت هایی وجود داشت که هنوز به شکل کامل درک نشده است.
موضوع کنشگری در این بحث به مراتب کم تر از موضوع ساختار مورد توجه قرار گرفته است. این امر با توجه به این که هدف از بحث، پرداختن تفسیر محکم تری درباره رابطه کنشگر-ساختار بدون افتادن به دامن هیچ نوع فردباوری بود تا حدودی قابل درک است. اما، نظریه روابط بین الملل فاقد هرگونه تفسیر کاملاً بسط یافته ای از کنشگری است البته شرکت کنندگان جدیدتری که وارد بحث شده اند تازه دارند به این خلأ می پردازند. در نظریه اجتماعی، کنشگران معمولاً همان افراد بودند. روابط بین الملل این چارچوب را برگرفته و دولت ها را جای افراد گذاشته است. این بدان معنی است که غالباً دولت ها به صورت اشخاصی دارای منافع، هراس ها و ... مفهوم پردازی شده اند. این تلقی از کنشگری دولت، اغلب به شکل تلویحی و نه صریح وجود دارد البته برخی از شرکت کنندگان در بحث کوشیده اند دفاع جان داری از شخصیت دار بودن دولت به عمل آورند.
تاکنون تلاش چندانی در جهت بررسی پیامدهایی که راه حل های مختلف عرضه شده برای مسئله کنشگر-ساختار برای روش شناسی پژوهش دارد صورت نگرفته است حل آن که مقدر است که این موضوع در تکامل بحث کنشگر-ساختار به موضوعی عمده تبدیل شود. ولی در عین حال روشن است که اختلاف نظرهای هستی شناختی به این بحث های روش شناختی شکل خواهد داد و آن ها را چارچوب بندی خواهد کرد. تقریباً همین مطلب را می توان درباره معرفت شناسی گفت که در آن، تفسیرهای صورت گرفته از این که چگونه می توان درباره واحدهای اجتماعی دعوی شناخت داشت بستگی به چگونگی تعریف ما از آن واحدهای اجتماعی دارد. بدین ترتیب، این واقعیت برجسته می شود که نباید انتظار هیچ گونه راه حل زبرنظری را برای مسئله کنشگر-ساختار داشته باشیم. مسئله یا مشکله خواندن چیزی هم حاکی از امکان وجود راه حلی برای آن است و هم حاکی از لزوم تدارک دیدن آن. برای مسئله کنشگر-ساختار هیچ راه حلی وجود ندارد که این معما را چنان حل کند که پاسخ یگانه را بدانیم یا دیگر مسئله همچون یک مسئله به نظر نرسد. هر نظریه ای راه حل خودش را برای این مسئله دارد. ممکن است مایل باشیم برخی صورت بندی ها را رد کنیم و برخی دیگر را مطلوب بدانیم ولی این معنی نیست که این مسئله یک بار برای همیشه حل شده است.
ـــ برسازی؛ سطوح تحلیل؛ مارکسیسم؛ واقع گرایی

خواندنی های پیشنهادی

-1979 Bhaskar,R.The Possibity of Naturalism:A Philosophical Critique of the Contemporary Human Sciences,Brighton:Harvester.
-1992 Carlsnaes,W.The Agent-Structure Problem In Foreign Policy Analysis,International Studies Querterly 36,3;245-70.
-1989 Dessler,D.What's at Stake in the Agent-Structure Debate?International Organizationa 43,3:441-73.
-1997 Doty,R.L.Aporia:A Critical Exploration of the Agent-Structure Problematique in International Relations Theory,European Journal of Internationa Relations 3,3;365-92.
-1997 Friedman,G.and Starr,H.Agency,Structure and International Politics:From Ontology to Emprical Inquiry,London:Routledge.
-1984 Giddens,A.The Constitution of Society:Outline of the Theory of Structuration,Cambridge:Polity Press.
-1990 Hollis,M.and S.Smith Explaning and Inderstanding International Relations,oxford:Clarendon.
-1999 Wendt,A.Social Theory of International Politics,Cambridge:Cambridge University Press.
-1999 Wight,C.They Shoot Dead Horses Don't They? Locating Agency in the Agent-Structure Problematique,European Journal of International Relation 5,1:109-42.
کالین وایت
منبع مقاله: گریفیتس، مارتین؛ (1388)، دانشنامه روابط بین الملل و سیاست جهان، ترجمه ی علیرضا طیب، تهران: نشر نی، چاپ دوم1390.